سلام . احوالات شما چطوره ؟
خوب هستید ؟ چه خبرا ؟؟؟؟؟
ما که فعلا از خودمون و دنیای نت مهجوریم نمی دونیم کی به کیه کجا به چیه ؟!!!!!!!!
خلاصه که بد دردیه بی خبری ........
امروز تو بیمارستان عصرکارم . از شانس خوب یا بدم هیچ کاری واسم نمونده که انجام بدم . از درد بیکاری رفتم یه رمان از کتابخونه گرفتم که عصر بشینم بخونم !!!!!!!!
این وجدان کاری منو خفه کرده بخدا !!!!!!!
الانم از فرصت سوء استفاده نموده و به وبلاگم سر زدیدم .
خوب !!!!!!!!!! خوب دیگه از ما سراغ نمی گیریدا !!!!!!!
نه زهره نه زینت نه بقیه !!!!
باشه اشکالی نداره .
مام خدائی داریم بالاخره .
بگذریم .........
اومدم بنویسم موتور سواریم خودش یه عالمی داره ها ..........
من همیشه از موتور سواری بخصوص اگه بخای ترک موتور بشینی متنفر بودم البته الانم حس خیلی خوبی ندارما ولی خوب اونقدرها هم که فکر می کردم وحشتناک نیست !!!!!!!!
فقط واسه مدت طولانی آزاردهنده میشه !!
ولی جالبه گاهی اوقات .
روز اولی که سوار شدم و بابک مابین این ماشینا لائی می کشید و می رفت فقط چشمامو می بستم و منتظر بودم که پام ، دستم یا بهرحال یه جائی از بدنم به یه قسمتی از ماشینای اطراف برخورد کنه !!!!!
ولی خوب فعلا تا حالاش که بخیر گذشته .
خدا رو شکر اوضاع و احوال روحی و جسمیم نسبت به قبل خیلی بهتر شده .
حالا دیگه تحمل خیلی از مسائل کم کم داره راحت تر میشه .
من که راضیم به رضای خدا امیدوارم که خدا هم از دست من راضی باشه .
دلم میخاست حالا که اومدم از خاطرات خوب و خنده دار بنویسم ولی هر چی به مغزم فشار میارم چیزی به ذهنم نمی رسه .
اخبار جدید بیمارستانم که ننوشتم :
شمسی با یکی از بچه های داروخانه بیمارستان عقد کرد . خبر خیلی جالبی بود چون از نظر من خیلی به هم نمی یومدند ولی خوب انشالا خوشبخت بشن .
پدر حاج علی چند روز پیش در اثر تصادف کشته شده و امروز مراسم داشتند گلپایگان .
مونده بودم برم یا نه ؟
ولی هر چی فکر کردم دیدم حسش نیست . خیلی راه بود آخه !!!!
فردا میاد بیمارستان . قرار شده من واسش خرما بخرم .
فردا باید از همکارائی که میان دیدنش پذیرائی کنم اونم کی ؟؟؟؟
من ؟؟؟؟!!!!!!
چه کنیم دیگه .
خبر جدید خاصی هم نیست . من دیگه کم کم تا دکتر نیومده از پای سیستم پا شم ببینم چی میشه .
پس فعلا در پناه خدا ........
موضوع مطلب :